روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيباروي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرارداشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمردشده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پيرمردازجابرخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او دادو گفت:« متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.» دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و باچشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و باتعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرامگاه خصوصي در آنسوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست.
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
سلام دوست هاي خوبم به وب من خوش امدي امدم تا بگويم دوستت دارم.... خواستم بگويم بهترينمي......... خواستم بگويم ........ تنهايم........... تنها تر از انچه كه باور مني........ اميدوارم كه دوستم بداري............... پروفايلم فعاله به صفحه دوم هم حتما سربزنيد
Archivesتير 1390خرداد 1390 AuthorsLinks
شوری سنج اب اکواریوم
SpecificLinkDump
همه چي بگو.....
کاربران آنلاین: بازدیدها :
|